ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

تست شنوایی سنجی

پسر نازنینم، صورت قرص ماهت ، چشمان مشکیت، ابروان  قهوه ای رنگت ، بینی کوچولویت، لبان غنچه ایت دستان مشت کرده و پاهای کوچکت، زیباتر از تو نیست در عالم وجود من .  واییی که چقدر دلبر و نازی، وای که چه میکنی با این شیرینی نگاهت ، لبخندهای زیر چشمیت وخمیازه های کشدارت که نشان از خستگی راهیست که به سلامت طی شده اند و چقدر آرام و مظلوم از درد شکم به خود میپیچی و ناله های کوچکت چقدر غمگین میکند چهره ما را.  امروزچهار روز است که به بوشهر آمدیم .صبح برای انجام آزمایش شنوایی سنجی و تشکیل پرونده سلامت به درمانگاه رفتیم که خدا را شکر تست شنوایی شما مشکلی نداشت.، امروز جهاز برون خاله سوده بود و مامان جون ز...
24 مرداد 1397

بازگشت به بوشهر به همراه گل پسرم

امروز چهارشنبه 17 مرداد ماه، صبح با گریه های ناز پسر کوچولو بیدارشدیم .بابا محمد برای تعمییر ماشین رفتند و من و مادرجون فروغ مشغول بستن چمدانها  و آماده کردن بساط سفر شدیم .بعد از ناهار خوردن  کمی استراحت کردیم قبل از رفتن باید کمی خرید می کردیم  با بابا محمد برای خرید بیرون رفتیم وکلی شیرینی برای پذیرایی از  مهمانهایی که در آینده برای دیدن شما خواهند اومد همچنین نقل و اسمارتیز برای گیفتهای شما خریدیم . شیراز را بعد ازچهار ماه با خاطرات خوب و دلنشینش به همراه بزرگترین هدیه خدا در ساعت 6بعداز ظهر ترک نمودیم . شما در کریر خوابیده بودید و به همراه مادرجون در عقب ماشین بودید و خداراشکر تا بوشهر آرام خوابیده بودید و ...
17 مرداد 1397

بد حال شدن مادرجون فروغ

امروز سه شنبه 16 مرداد نود و هفت است ،قرار بود بعد از ویزیت شما و گرفتن نتیجه آزمایش عصر به سمت بوشهر حرکت کنیم .ظهر بعد از اینکه شما را از  مطب دکتر به خانه آوردیم متوجه شدیم که مامان جون فروغ بسیار بد حال شده اند . بابا محمد اصرار داشتند که مادرجون به دکتر بروند و قبل از رفتن ما به بوشهر چکاب شوند اما مادرجون قبول نمیکرد و می گفتند با استراحت کردن ، حالشون بهتر میشود که با اصرار من  و بابا محمد بلاخره به درمانگاه محمد رسول الله رفتند . دکتر گفته بودند که حتما باید قلبشون  اکوبشه که  نهایتا مشخص شد، مادر جون قلبشون مشکل داشته و فشارخونشون نیز خیلی بالا بوده و باید مدام تحت مراقبت باشند. امروز نیز بخاطر خستگی بابا مح...
16 مرداد 1397

کولیک و شب بیداری

ماهان خوشکلم ، شبها بدلیل کولیک شدیدی که دارید بدخواب هستید و بدجور به خودت می پیچی  و ریز ریز ناله می کنی . من ، بابا محمد و مادر جون فروغ که  واقعا شما را دوست داره تاصبح بیدار میمونیم  و از شما پرستاری میکنیم. امروز عصر مادرجون فروغ بدحال بود و بشدت سردرد داشتند.اینروزا به خاطر بدخوابی و پرستاری از شما مرتبا فشار خونشون بالاست.پسرم مادر جون زهرا و مادر جون فروغ هردوبسیار مهربون و با حوصله هستند و حسابی به نوه عزیزشون میرسند.مامان جون زهرا بعد ازچهار ماه همراهی من در شیراز امروز با عمو حبیب و خاله راحله به سمت بوشهر حرکت کردند . من،شما،بابا محمد و مامان فروغ در شیراز ماندیم تا قبل از اینکه به بوشهر بیایم ،نتیجه آزمایش غ...
15 مرداد 1397

اولین خرید من بعد از زایمان

یکشنبه چهاردهم مرداد این روزا علاوه بر تولد گل پسرم ،در تدارک عروسی خاله سوده نیز هستیم . انشالله 17شهریور عروسی خاله سوده است . امروز با خاله راحله ، عمو حبیب و مادر جون زهرا برای خرید لباس عروسی  رفتیم و شما پیش مادر جون فروغ و بابا محمد موندید .متاسفانه با این شکم ورقلمبیده و اضافه وزن هیچ لباس مناسبی پیدا نکردم اما برای گل پسرم یک عدد پاپوش به شکل گوزن و یک عدد شلوار کوچولو ی ناز نازی خریدم  و ازطرفی آنقدر دلتنگت شده بودم که تحمل دوریت را نداشتم سریع به خانه برگشتیم . خوشبختانه پسر گلم آرام خوابیده بود و بابایی و مادرجون فروغ را اصلا اذیت نکرده بود .بعد از خوردن ناهار ،خاله سوده و عمو پیمان به همرا...
14 مرداد 1397

هفت روزگی گل پسرم

  امروز شنبه سیزدهم مرداد ماه است ، گل پسرم، هفت روزگیت مبارک. دیشب چون به مراقبت نیاز داشتید ، بیچاره مادر جون فروغ تا صبح بیدار بودند و از شما پرستاری کردند . صبح به همراه ، مامان زهرا و بابا محمد شما را نزد دکتر باقری بردم که آزمایش زردی شما را بهش نشون بدیم  که شکر خدا دکتر گفتند حتی دیگه نیاز نیست زیر دستگاه نگهش دارید و برای شما قطره شیر خشت تجویز کردند و چون شبها نااروم بودید و مدام به خودتون می پیچیدید  دارو برای درمان  کولیک تجویز کردند و توصیه کردند که علاوه بر شیر مادر می توانید از شیر خشک ببلاک کامفورت  نوش جان کنی. البته شما در این مدت به سختی شیر من را میخورید و من مجبورم هر دو سا...
13 مرداد 1397

شروع درمان زردی

امروز جمعه دوازدهم مرداد ماهست .گل پسرم اینقدر آروم و چهره ای بسیار مظلوم دارید. نمی دونم چرا با با دیدن این  چهره معصوم و مظلوم یهویی بغض می کنم .البته روزی هزار بار بخاطر وجود نازت از خدا تشکر میکنم .تو بهترین هدیه خدایی . امروز صبح خاله سوده و عمو پیمان نیز برای دیدن شما به شیراز آمدند و برای شما یک ماشین خیلی  بزرگ  خریده بودند . خاله سوده از اینکه نتونست بود موقع زایمان من شیراز باشه خیلی ناراحت بود اما خوب اتفاقی بود که یهویی  پیش اومد و غیر قابل پیشبینی بود.خاله سوده با دیدن شما چنان ذوق کرد و قربون صدقه گل پسر نازم میرفت که نگو . هلوی مامان دیروز تا الان شما بیش از حد سرخ آلود شدید . مامان زهرا عقیده دارند که شما ...
12 مرداد 1397

به جمع ما خوش آمدی

امروز 11 مرداد نود و هفت است .پسرم پنج روز است که به دنیا آمدید و متاسفانه در این چند روز شما در بیمارستان بستری بودید .طبق صحبتهایی که من و بابایی    دیروز  با خانم دکتر پیشوا داشتیم قرار براین شد که  امروز شما مرخص شوید .دیروز خاله راحله و مادر جون فروغ و بابا محمد برای خرید وسایل تولد شما رفتند و کیک و کلی بادکنک خریدند و تا آخر شب خونه را برای ورود گل پسرم آذین بندی کردند . صبح نیز من ،بابا محمد و  خاله راحله با شوق و ذوق فراوان  به بیمارستان رفتیم  . درحالی که هنوز گردن و کتفم بخاطر داروهای بیهوشی درد داشت ولی بخاطر دیدن گل پسرم این درد طاقت فرسا را با جون و دل تحمل می کردم.ساعت 9 صبح به بیمارستان رسی...
11 مرداد 1397

دیدن گل روی پسرم برای اولین بار

امروز دومین روزی است که در بیمارستان بستری هستم دیشب تا صبح به شما فکر می کردم و بی قرار دیدن شما بودم . بابا محمد دیشب کلی پیام داد که نگران نباش . صبح اگر دوست داشتی به ماهان سر بزن و از نزدیک اونو ببینم و با دکترش صحبت کن تا خیالت راحت بشه. صبح از شوق دیدن گل پسرم از با درد، از تختم  بلند شدم و آروم آروم شروع به راه رفتن کردم به طرف بخش نوزادان رفتم و اجازه خواستم شما را ببینم که گفتند نیم ساعت دیگه میتونید پسرتونو ببینید .. در سالن قدم میزدم که خانم دکتر برای ویزیت آمدند از دور که منو دیدند، گفتند به پسر گلت شیر دادی؟ بغض گلومو گرفت گفتم خانم دکتر مگر پسرم موقع بدنیا آومدن مشکلی داشتند ؟با تعجب گفت نه چرا؟ گفتم تو بخش مراقبتهای ن...
8 مرداد 1397

7 مرداد نود و هفت بهترین روز زندگی من. تولدت مبارک

  امروز یکشنبه هفتم مرداد ماه یک روز خاص و بیاد ماندنی برای من ، بابا جون و کل اعضای خانواده ام بود. دیشب باز فشار خون من بالا رفته بود و هرچه بابا اصرار کرد به بیمارستان برویم قبول نکردم ، شاید یه جورایی اشتباه می کردم . صبح با سردرد از خواب بیدارشدم ، صبحانه خوردم و دودل بودم که با بابا محمد برای نشون دادن جواب آزمایش به مطب دکتر بروم یا نه؟مامان زهرا اصرار داشتند که جواب آزمایش را حضوری ببرم بنابراین دقیقه نودی با مادر جون زهرا تصمیم گرفتیم همراه بابا محمد به مطب دکتر برویم.قبل از رفتن ، جواب آزمایشم را از درمانگاه محمد رسول الله گرفتم ، وای که چقدر مقدار دفع پروتیینم زیاد شده بود سریع به مطب رفتم. برعکس همیشه مطب بسیار شلوغ ب...
7 مرداد 1397